دقیقا وقتی که فکر میکردم از اون ادم و تمام اتفاقها گذر کردم، موجی از احساسات و نشخوار فکری به سمتم هجوم آورد.
امروز عصر در دل خدا خدا میکردم که نبینمش اما چشمهام دو دو میزد برای پیدا کردنِ ردی از حضورش!!!
از دور دیدمش و پر از حسهای بد بودم که صدای اذان به گوشم رسید با دلی شکسته آرزو کردم روزی برسه که بفهمه چه کرد با من!
+این روزهایی که بر تلی از آوارم نشسته ام ضرورت نوشتن رو بیشتر از همیشه حس میکنم. باید بنویسم تا یادم نرود که از چه روزهایی گذر کردم.
این روزها نیاز به یک فضای امنِ دوستانه دارم اما بدون هیچ پیش فرض و شناختی!!!
++ با این پیش فرض پیام و کامنتی بنویسید که هیچ پاسخی دریافت نخواهید کرد!!
میل به برقراری ارتباط و صحبت کردنم به زیر صفر میل میکند!